– در ابتدا بسیار متشکرم که دعوت ما را پذیرفتید و افتخار گفتوگو با کیوس گوران را شامل حالمان کردید. نام کیوس نامی آشناست که شَنیدنِ دوبارهاش قلب پیر و جوان و خرد و کلان را به روشنی میآمیزد. لیکن ترجمان این نام به نقل از خودش حلاوتی دگر دارد. برای مخاطبان ما از کیوس بگو… از این روستازادۀ بلندنظر که در سالهای عمرش عشق را روایت کرد.
به حکم ادب و اخلاق باید سپاسگزار شما باشم که با جانِ آشنا به سراغم آمدید. خلوتِ باغسرای من بدلِ روستای پاکدلی است که پیرانگی دم را پذیرفت و من نیز به مامنِ سایهسارِ نارنجستانش، دل خوش کردم به دمنوشِ برگ و بارِ او و سورساتِ دفترم را تدارک میبینم. روستازادۀ من به عزلتِ این «لتکا» عاقبتبهخیر شد، چه که به تعبیرِ نیما، همیشه از «دونانِ شهرستانی» فراری بودهام!
در جائی گفته بودم که مادرم «پریدختِ ارفه کوه» بود و خویشِ امیرِ سوادکوه-امیر موید! «کیوس» نامی بود که یکی از نوادگان امیر بر سر داشت و پدرم خواست که مرا هم در شناسنامه بدین نام مفتخر کند و چه سنگین بود این نام بر بی دست و پای من، که تکیه به حرمتش داشتم- بیآنکه شایستهاش باشم…! و از بدِ حادثه شناسنامهام گم شد -در همان اوانِ خردسالی گم شد- و چون نوبت به صدور المثنی رسید، کژسلیقگی مامور ثبت احوال، «کیوز» را بدلِ «کیوس» نمود و آب هم از آب تکان نخورد اما من خود به بسیاری اوراق و اسناد، «کیوس» را برگزیدم که از پسر قباد، سردار خشایارشاه به فرزند سیفاله خان باوند رسید و از اوی ارژمند به بیمقدارِ من…!
روزی به محضرِ زندهیاد استاد باستانی پاریزی بودم که بر من چنین نوشت: «ای همنامِ بادر انوشیروان، بدان که ما هم که دو تا گوش دراز داریم، چیزی که در خورِ شنیدن باشد نمیشنویم…». و من نیز روزی در خدمت زندهیاد کیوس خانِ باوند، بوسه به دستانش نثار کردم و اضاره به فسوس و فغانم که همنامِ ایشانِ بزرگ شدم و محروم از سمع سخناش…!
– در مورد شعر و موسیقی فولکلور و جایگاه آن در مازندران برای ما بگویید؟ اینکه اهمیت پرداختن به این دو چیست و چه اندازه بدان وقع نهاده شده است؟
فولک و ساز و سرود و هنرِ بومی در حقیقت از نشانهها و ابزارِ تعریفِ هویتِ بومی ماست که به ضرورتِ نیکشناسیِ هویت و پاسداریِ آن، باید به اهمیت و اعتنای آن همت گذاشت. به عبارت دیگر، چشم بستن از هویت و بیاعتنایی به مبنای آن، خروج از آشنائی و رها به غربت و گمنامی است! با این مختصر و بدین اجمال، در شرح ضرورتِ اعتنا به فولک، این نیز گفتنیست که در این دیار –مازندران- التفات بایستهای بدان نشد و سعیِ مراکز خصوصی هنر در اعتلای آن نه کافی است و نه رافعِ مسئولیت مراکز و مراجع فرهنگی و هنریِ دولتی! حتی به صدق میتوان گفت که مراکز و مراجع مسئول و ذیربطِ دولتی، تلاش و تقلای دور از انتظار هم دارند که از همین مساعی اندکِ بخش خصوصی رفعِ اثر کنند.
– آنچه از دیدگاه من در جایگاه یک مخاطب بیش از دیگران به چشم میآید جاری بودنِ زیست بومی شما در اشعارتان است. به گونهای که روزمرهترین وقایع، در شعر شما کارکردی شاعرانه مییابد و مخاطب را به وجد میآورد. در اینباره برایمان بیشتر صحبت کنید.
از دقت التفاتِ شما ممنونم که چنینام میبینید! آری، منِ جاری و ساری به زیستبومِ خود، به تکلیفی که دارم –و عهدی که به عمل و انجام آن بستم- جز این نباید باشم و نیستم نیز. به اعتقاد این بنده، «شعر» انعکاسِ موضونِ تپیدنهای «دلِ» شاعر است که آن را به پای دیار و همدیارِ خود دارد. «بومسرود» به بوم و بر نظر دارد و جریانش با زلالِ زندگیِ بومی هماهنگ و منطبق است. من با «مشتی جانَلی» بر سرِ راهِ بهار «لمپا» روشن میکنیم- برای گیلا(=ماده گاوِ)، «رمضوندائی» دعا مینویسم- «کَهَرِ» «جانبرار» را تیمار میکنم و بر پشتش «پرزو» میکشم. وقتی زمین بر عارضِ ماه سایه بیفکند- «زِل» بگیرد- همراهِ «سلیمه خاله» گریه میکنم…! صدای سرزمین مادری –زیستبوم-ام به نای من سپرده شد و چنین است که مرا جاری به نغمههایم میبینید –من از اصلِ خود دور نمیشوم- من باقیام به عهد:
مردِم آی مردِم! شمه دور من بگردم؟
من حمالسّه ازین قبله دگردم!
– به گمانم کار برجستهای که شما در زندگیتان مرتکب شدهاید اشعارتان است، روایتی مدرن در ادبیات فولک! جهانبینی و دیدگاهی نو را که در فرهنگی پیرسال گستراندید و از آن پاسبانی کردید و این موضوع پتاسنیلِ زبان و فرهنگ بومی و آئینی را گواه میشود. حضور شاعری چون کیوس گوران یکی از درستترین جریانهای ممکنِ ادبیات را رقم زد اما چرا این حرکت و پویش عقیم ماند و چرا کیوس شاگردانی چون خود ندارد که این راهِ دراز و ناهموار را ادامه دهند و این شیوه را بگسترانند؟
من اگر بخواهم به برخی اتفاقات زندگیام اشاره و از فخر خود به حدوثشان بگویم، شاید تسبیح صددانهای ساخته که از حوصلۀ این مقال خارج است اما مشخصا به دو حادثه مباهاتام است؛ کار اداری در خدمتِ آب و کار فرهنگی در خدمتِ شعر-بومسرود! من از سال چهل به جرگۀ روزنامهنگاری درآمدم و شروعاش به حضورِ اندکِ یکساله بود اما در همان مدت، به رغمِ شور و شیدائیام در این کار، دریافتم که به قولِ یکی از دبیرانِ وقتِ سرویسِ حوادثِ رونامۀ اطلاعات، به زودی نفله خواهم شد! دکتر بهرهمند را در سمتِ سردبیرِ «تهرانجُرنال» داشتیم و من که به همکاریِ او درآمده بودم، به توصیۀ مرحوم مسعودی، مدیرِ موسسۀ اطلاعات، قرار شده بود با سرویسِ حوادث روزنامه اطلاعات فارسی همکاری کنم. ایضا با آقای ارونقی کرمانی، مسئول اطلاعات هفتگی نیز گفتوگوئی شد تا مطالبی برای مجلهاش بدهم اما به تعبیر همۀ دبیران و سردبیران، «شورش» را در آوردم و مدام با محرمعلی خان، سانسورچیِ آن زمان کلنجارمان بود! دیدم عرصه تنگ است و من که سابقۀ مشعشع خانوادگی به مخالفت با حاکمیت داشتم، با دستِ قلم دارم موجباتِ «نفله» شدنم را فراهم میکنم. در پیِ اتفاقات دیگری که پیش آمد، راهیِ خوزستان شدم و در آنجا بود که زمینۀ اشتغالم در بخشِ آبِ وزارتِ نیرو –آن زمان «بنگاهِ مستقل آبیاری»- فراهم شد و مرا همراه و همآوای مجاری آبی کرد. گفتنیام در پای آب بسیار است که به مجال دیگرش میگذارم.
من به زمزمههای رود بود که دیدم دلِ مترنمی دارم و میتوانم آوازش را جاری کنم. این حادثه نیکبختیام را کامل کرد؛ درد بود –رنج بود- مشت بر دهان و بند بر دست نیز اما راهم به دریاخانه ختم میشد- آب را به آبخانه و ترانه را به دفتر! کاسب کمال نبودم –ضحیفۀ بازاری نمیخواستم- یک مداد و رقعهای که سخنم را در برگیرد… همینم بس بود! من این اتفاق را به فال نیک گرفتم و خواندم و خواندم –به خلوت هم- تا سرودم آفتابی شد، من و مخاطبینم به هم رسیدیم و لذت بردیم. وقتی در گذر روزانه کسی قرار بر من بست و نوشتهای به دستم داد که: «تو میراثدار صدیقِ قبیلۀ مایی..!»
این حادثه (رویاوری به بومزیست و بومسرود) اتفاق شیرین بود اما رنج میانه باقی است! اصرار و پایمردیام بر عهد، هزینهها داشت که همه را به رغبت پرداختم. شادمانیام در این زمان که سوادِ گورستانام هویدا شد به این سبب است که به عهدِ بسته باقی ماندم. من نه از سرِ خودستائی، که به دفاع از خود میگویم افتخارم همین بس که نه از پای به ادامه کار نشستم، و نه عهد به سلامتِ سخن و سرود شکستم!
اما در چرایی این مهم که به تعبیر شما «حرکت و پویش» در تعمیم و اعتلای بومسرود را عقیم گذاشتهام و میخواهید کسانی باشند که بتوانند «این راه دراز و ناهموار» را ادامه دهند، توضیح مجمل میدهم:
شما میدانید –حتما میدانید- که شعر تنها با توانائی قلم و آشنائی با قانونمندیهای نحوی نمیتواند «آن» باشد که مرادِ من و شما در این بحث و در این سوالِ بخصوص است –آنکه نزولِ آسمانیاش شانی شایسته دارد- آن که برخی و بسیاری «وحی»اش میشناسند یا به قولِ «میرشکاک» پشت سر وحی! برای چنین شعری نمیشود شاعر ساخت یا اگر آموزشی برای مقدمات میخواهد –که میخواهد- آن «جانمایه» را نیز به هنرجو و دانشپژوهاش عطا کرد. شاعر چنین شعر، به باور و اعتقاد و ایمانیست که خلل نمیپذیرد! صرف نظر از اینکه بیمقدارِ من به مرتبتی نیست که با قسمت آخرۀ سوال شما نسبتی پیدا کند، این عقیده را البته دارم که اگر من و ما را اذن و اجازتی به ارائۀ آزاد و بیمضایقِ افتد و دانیِ سرودههایمان دهند، طبعا اقبالی در پی خواهد آمد که به پیگیری نظر و نیت ما و گسترش این شیوه، منتهی خواهد شد.
یک نیستان را به فریاد آورم، از شهیدان وطن یاد آورم.
– در ادبیات امروز این موضوع کمتر مورد توجه قرار گرفته است که ادبیاتی غنی و متمول نامیده میشود که حاصل گردهمآیی و در هم آمیختگیِ ادبیات خردهفرهنگها باشد. با توجه به دور از دسترس بودنِ تریبونِ معرفی برای بسیاری از صاحبانِ هنر، و تریبون به دست گرفتنِ عدۀ قلیلی که از قضا از علم و هنر کمبهرهاند، اهمیتِ پرداختن به این خردهفرهنگها چگونه است و شیوۀ درستِ مقابله با جریانهای غلطِ جاری چه میتواند باشد؟ در واقع از هنرمند متعهدِ این دوران چه کاری برمیآید تا رسالتش را در برابرِ ودیعۀ هنر به انجام رساند؟
صادقانه بگویم که نه به دیار ما، مازندران، که در ایرانِ ما بحث فرهنگ پای لنگی دارد و همین نقص و نقیصه سبب گشایش دست و بالِ آنانی میگردد که خویشی و قرابتی با هنر ندارند. اولا غنا و تمول ادبیات حتما حاصلِ گردهمآیی خردهفرهنگها نیست، یا من چنین میپندارم! اما در مجموع باید بگویم که در این آبادی، هیچ امری ایستا به قاعده نیست، که قائم به نظرِ حاکمانِ وقت و بر نخیلاند! در اینجا فرهنگ و هنر تعریفِ به ذات ندارند، و اصلا بدان معنی که ما در گماناش داریم، محلی از اعراب ندارند! در اینجا هر تریبونی که بخواهد صدای ناموافق را انعکاس دهد، از پایبست ویران است…! اینجا «آینه» شکستن بر «خود» شکستن مرحج است. اینجا «فرهنگ» و «ادبیات» به تبعاش، به قیودی منوط است که عنایت به خُرد و ریز آن امری فرعی خواهد بود؛ اصل، حدود و ثغوری است که با خط قرمزها مشخص میشود. در چنین فضا و در غیبتِ آزادی، غزیب نیست که صدای غوکان بر آواز نجیب پیشی بگیرد! در این معرکه از صدا و سرود اصیل کاری برنمیآید چون میدانی برای حضور و بروز وجود ندارد. «هنرمندِ متعهد این دوران» همین که سقوط نکند و «غمِ نان»اش به پرتگاه نبرد و به فلاکت نکشاند، دست به کارستان برده است. ما بر این واقعیت تاکید داریم که دلیلی به توجیه سقوط خود نخواهیم داشت! و تاریخ ما را نخواهد بخشید که هم «میدانستیم» و هم «میتوانستیم»!
پس عزلتمان مبارکمان باشد و اشکِ به خلوتمان! ما همچنان به روایتِ عشق باقی میمانیم و عاشقانههامان را بر «رَفِ تاریخ» باقی میگذاریم، شاید آیندگان را دستی بلند دادند و اذنی به تبعاش که به سرود ما دست برسانند که به همین اندازه هم عمل به رسالت کردیم…!
– استاد گوران شما به نوعی در ادبیات فولک مازندران جریانساز هستید و اهمیت حضورتان در فضای هنرِ استان، و حتی کشور بر کسی پوشیده نیست اما تا به امروز کتابی از شما منتشر نشده است. دلیل این اتفاق چیست و مخاطبانتان چگونه میتوانند به آثار شما دسترسیِ جامع و کاملی داشته باشند؟
اجازه میخواهم نخست تکلیفِ خودمان را با واژۀ «استاد» که احساس میکنم بدان به سُخرهام میگیرند/ میگیرید! روشن کنم و بگویم «شاگردِ شکرریز» را «استادِ قند» خواندن، همان سُخرهای است که به اشارت بردم.
نمیدانم سخاوتمندیِ توام با محبت چرا به چنین فراوانی رسید که بی دست و پای مرا هم زمرۀ اساتید میبرند؟! ما نباید چنین آسان رضا به مرتبتی بدهیم که امثالِ من، تا به نخیلاش راه درازی در پیش دارند.
و بماند- این واقعیت را قبول دارم که حضور من در دایرۀ سرایندگانِ بومسرود تحولی ایجاد کرد و خط و ربطام آنسان پی گرفته شد که خود در مقابلِ پویندگانِ این راه سر تعظیمام است. من خواستم سرودِ تبری از موضوعیتِ نواجشگونۀ آغازیناش فاصله بگیرد: غزل بشود، به قصیده درآید، حکایاتِ روز را به ابیاتِ مثنوی ببرد، شرحِ درد زمانه را به زبان بگیرد، نقد کند، به هزل و هجو رو آورد و ….!
درست است که مخاطبین نقد را خوش به سرودِ ما نمیآید ولی ما که به صله و رضایتشان چشم نداریم. وقتی چاه میخشکد، چشمه شور میشود، بیشه را ساق میزنند، نانِ مردم بر شاخِ آهو مینشیند، کار ارتزاق بدانجا کشید که مردم تکههائی از جسم خود میفروشند و … خجلتآور است که از گگیسوی یار بگوئیم و نازِ لیلیوشِ دلدار…!
خُب، شعری اینگونه که به «سیاستِ» شاعرش ختم میشود، نه اذنِ نشر به کتاب دارد و نه رخصتِ آواز در سی دی یا نوار! پس فرق نمیکند سخن و سرود را چو سروِ باغچه برآریم یا به کنج طاقچهاش بسپاریم! وانگهی، کتابتِ سرودههای تبری، با آوانگاریهایش، چندان به رغبتم نیست زیرا سخن صادقانهای که در بیانِ اشعار مازنی میبینیم، با صدای سرایندهاش بیشتر پذیرفته میشود، من به سالها اقدام خود چنین نتیجه گرفتم. گویشِ تبری با کثیر لهجهها فقط با آوای آن مورد استقبال قرار میگیرد. به نظر بنده گویش تبری، با همۀ پراکندگی لهجهاش، موسیقی زیبائی دارد که کتابتاش اقبالِ مخاطب را زایل میکند. شعرِ مرا از زبانِ من بشنوید نه از خطوطِ کج و کولۀ کتاب!
– مخاطب شما اقشار و سنین و جنسهای متفاوتِ جامعه هستند. یک زن سی و چند ساله، یک پیرمرد سپیدمو، یک کودک هفتساله همگی میتوانند از شعر کیوس لذت ببرند و با آن ارتباط برقرار کنند. استاد ریشۀ این اتفاق در کجاست؟ در چیست؟ چطور میشود در عصری که به زعمِ خیلیها قحطالرجال است و هنرمندش بیشتر مدیونِ لابیگریهاست تا تلاشِ فردی، مردی از یکی از روستاهای نوارِ سبزِ شمالی ایران برخیزد و چنین بیادعا و نجیب، جریانی بیافریند که دیگران علی رغم همۀ ادعاهاشان از آن درماندهاند؟
ممنون از شما که چنین شیوا به بیانِ پندارِ خود پرداختید –و خدا کند سرود و سخن مرا چنین اقبال و استقبالی باشد- ولی بگذارید بگویم که ما دچارِ «قحطالرجال» در سرایشِ شعر تبری نشدیم و دیگرانِ گرانسنگی هم هستند که به قامتِ مورد انتظارند ولی «رجالِ» امروز در امورِ مرتبط با فرهنگ –در عین حال- ملاحظاتی دارند که کاش نمیداشتند!
حرفی داری که تعبیر به خروج زبان از مرز ادب و اخلاق باشد اما جای طرحاش در همینجاست!
جناب شاملو به «ایران درودی» -نقاش- قریب به مضمون میفرماید:
«ما تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم، اما آن نگفتیم که به کار آید». و البته به معاذیرش هم اشاره میکند و از اوی نقاش میخواهد که نگفتههایش را به تصویر بکشد: ما نگفتیم، تو تصویرش کن!
و همین بزرگ –شاملو- در جای دیگر، ضمن برشمردنِ توانائیهای خود در بیان و بسرودِ گفتنیها به عذرِ خود –غمِ نان- اشاره میکند؛ غم نان اگر بگذارد…!
میبینیم رجلی چون شاملو هم معذوررات و ملاحظاتی دارد که دیگرانِ رجال، به طریق اولی، و در این زمان، بیشترش دارند…!
آی ی ی ی…! دلم خون است – حتی از دستِ خودم! روزی در گذرِ روزمرۀ شهری، نازنین ژولیدهمردِ خستۀ روستائی راه بر من بست و به اعتراضی که تضرع را میمانست گفت چرا دیگر در صفحۀ تلویزیون ظاهر نمیشوی و شعر نمیخوانی؟ گفتم: نمیشود! نمیتوان! گفت –با همان الفاظ روستائی و معطر- این شعرها مالِ ماست و دادیم تو بخوانیشان…! یا بخوان یا پسِمان بده.
من جز صداقت و طهارتِ سخن چیزی به این مردم ندادهام که چنینام به خاطر دارند و سرود خود را مطالبه میکنند. من اما و در عین حال، به سکوت اگر که سر کنم، رهِ خطا به سخن و سرود نخواهم برد…! صدای من موسیقیِ سرودِ من، به دستادستِ همنوایان، به همینانِ مخاطب، همین که شما به اشارت بردید میرسد و به چنین ایام و مضایقش، راضی به ترنم اندک هستم و امیدوارم گشایشی ایجاد شود که دلهامان از غربتِ فراق در آیند و من بتوانم هوهوی خود را به کوی و کوچۀ دیار نجیبم، چنان سر دهم که اعتراضی به سکوتم نباشد.
– سوال دیگری که برای من همیشه مطرح است این است که چرا جوانِ مازنی از زبان و فرهنگ خود میگریزد؟ چرا اهلِ قلمِ این خطه به زبانِ بومیشان وفادار نیستند؟ و مهمتر از آن چگونه میشود واکنشی مناسب به چنین جریان داشت؟ از دیدگاه شما چاره چیست؟
در آسیبشناسی معضلی که بدان اشاره داشتید نظراتِ مختلفی وجود دارد که بنده به موردی از آن میپردازم. متاسفانه بیاعتنایی به خردهفرهنگها و زبانهای بومی تا بدانجا تسرّی داشت که اقوامِ مختلف و متنوع ایرانی، چارهای به مقابله نداشتند جز آنکه انتساب خود به فلان قوم و بهمان بوم را انکار کنند!! به معنی دیگر، کرد و گیلک و ترک و مازنی بگویند که ما نسل اندر نسل فارس بودیم و از بدِ حادثه و به قهرِ ماموریت اداری و جبرِ زندگی، کوچ به فلان دیار بردیم! اینهمه لطیفهای که در واقع به تحقیرِ اقوامِ ایرانی به سرِ زبانها رفت، چرا در کنارِ خود، لُغُز و لنترانیای برای فارس نداشتند؟!
جوان مازنی چاره را در این دید که نخست زبان را تغییر دهد و به تدریج به حاشای قومیتش برسد…!
در این زمینه البته خانواده ها هم تاثیرگزار بودند و مثلا به تمسک نفوذِ لابیها، بعضا شناسنامۀ فرزندان خود را هم از تهران گرفتند تا اثباتِ غیر بومی بودنش سهلتر بشود!
خاطره ای به ذهنم رسید که جای ذکرش همینجا و بدین فرصت است. قریبِ پنجاه و پنج سال پیش که به بخش مطالعاتِ آب در خوزستان اشتغال داشتم، طرحی را به همکاریِ گروهی از کارشناسان وزارت نیرو در دست اجرا داشتیم که مربوط به محاسبۀ جذر و مدِّ اروندرود بود. روزی در خرمشهر و در کنار اروند، در نوبت استراحت بودم و همکارانِ دیگر در قایقِ اندازه گیری، به کار خود ادامه میدادند. بچههای اطرافِ محلِ اندازهگیری جذر و مد به دورِ ما جمع میشدند و سوالاتی مطرح میکردند و از جمله اینکه ما اهلِ کجا هستیم؟ پسربچۀ ده-دوازده سالهای همین سوال را از من داشت و من پیش خود گفتم اگر بگویمش اهل شاهی یا سوادکوه هستم، او چه میداند که شهرِ من در کجا واقع شد؟ به همین دلیل گفتم من اهل تهرانام! و عجیب بود که این بچه بر من آشفت و گفت: همه میگویند ما تهرانی هستیم، یعنی شهرهای دیگر سکنه ندارند؟! و من البته با ملاحظۀ هشیاری اش توضیح دادم که کجائی هستم و به چه نیت خود را اهل تهران معرفی کردم.
اما اینکه چرا اهلِ قلم این خطه به زبانِ بومیشان وفادار نیستند پاسخِ مطولی میخواهد که من به اجمالش میبرم!
اهل قلم را چه تکلیفیست جز اینکه به گویشِ تبری بنویسد؟! گویشِ تبری به اندازۀ ترکی و کردی و عربی واژه ندارد که بشود به اعتبارش مثلا نشریهای یا کتابی درآورد. گویشِ تبری گرفتارِ لهجههای متعددی است که هر شهر و آبادی برای خود دارد و شما از غربیترین شهر و آبادی مازندران تا شرقیتریناش به تنوع لهجه میرسید و نتیجه میگیرید که فی المثل شهروند بابلی، سر از لهجۀ بهشهری در نمیآورد و بالعکس! وانگهی، گویشِ تبری اگر بدون علائمِ هجائی مکتوب شود، به کارِ قرائت نمیآید و معاذیری از این دست موانعی ایجاد میکند که اهلِ قلم را موجبِ دلسردی و انصراف میشود! گویشِ تبری، قرابت و نزدیکیِ املائی با زبان فارسی دارد و این نیز سبب میشود اهالی قلم از خیر کتابتِ آن بگذرند. و از دیدگاه این بنده که خود به سعی و بضاعتم در حفظ و اعتلای زبانِ بومی ادامه میدهم، اهالی قلم به تنهایی نمیتوانند کاری از پیش ببرند. سیمای تبرستان اگر به واقع تبرستانیست باید به شمارِ غالب، برنامههای تبری داشته باشد. نمایشهائی که بازیگرانش در حقیقت سادگی و صداقتِ همدیاران را با شکلک و وهن به سخره میگیرند، نمیتوانند موثر در عمل به رسالت باشند. در تلویزیون، گویندگان اخبار باید به لهجههای شرق تا غربِ مازندران حضور داشته باشند و میزگردهائی نیز باشد که اصحابِ گفتوگو، زبانِ برنامه را تبری –و لزوما با دو سه لهجه- انتخاب کنند. ادارات فرهنگ و ارشاد اسلامی و میراث فرهنگی مسئولیت بپذیرند که اگر چنین کنند، مطبوعات هم اگر نه به همه صفحات، که به ستون و صفحهای تبری خواهند نوشت. متاسفانه امور ما سیاستزده شد و حواس مدیران و مسئولان، پرتِ سیاستبازیهای ستادی است. مسئولان از بیمِ در افتادن به گردابهای حزبی و جریانسالاری، تکلیف خود را فراموش میکنند و به تعبیر عامیانه، دست به عصا میشوند! در چنین هنگامۀ ناخوشایند، طبیعی است که کار بایستهای صورت نگیرد و اموری از این دست که دغدغۀ من و شما را در پی دارد، رها به همتِ دو سه چند عاشق شوریده شود که این نیز کارساز نخواهد بود و با مرگ هر یک از این عاشقان، پرونده بسته میشود- و مباد آن روز!
– برایمان از خاطراتتان بگویید. از آن چه در جوانی بر شما رفته، در یادتان مانده و زندگیتان را دستخوش تغییراتِ خوشایندی نموده است.
هشت دهه عمر و با کنجکاویهای ژرنالیستی و احساسی که پشتوانه و دستمایۀ سرودههایم شد، قطعا خاطراتی را به همراه دارد که بدین مقطع از عمر، به مزمزه (مضمضه درستتر است) کردنشان سرگرم هستم. از میان ریز و درشت و دور و نزدیکشان به یک خاطره اشاره میکنم که مربوط به اولین سال تحصیلی در «شهر» است. کلاس ابتدائی و در مدرسهای در شاهی. ما در دو روستا، درس و مشق را به چهار کلاس گذراندیم و روستائی نبود که برای مقطع پنجم ابتدائی ما را بپذیرد. باید به شهر میآمدیم شاهی!
راه دراز بود –گل و لای و ناهمواری مزید بر دشواریاش- رودخانۀ تلار در میانه و پرآب که به هر رفت و برگشت باید تن به آن میدادیم. همیشه به تاخیر میرسیدیم و به این سبب، ترکههای انار را بر کف دستمان میزدند. از تکلم فارسی هم بسان شهریها برنیامدیم و مورد تمسخر واقع میشدیم و و و ….!
روزی مثل همیشه به تاخیر رسیدیم و «کفدستی» خوردیم و به صف شدیم تا به کلاس برویم ولی من از ناظم اجازه خواستم کفشهای گِلگرفتهام را با آب دستشوئی حیاط مدرسه بشویم. به ده دقیقه دیرتر وارد کلاس شدم که معلم فارسی به تفسیرِ شعری از حافظ اشتغال داشت. معلم برآشفت که چرا بدین سر و وضع –با لباس خیس از باران و تکههای گِل بر آن- وارد کلاسِ او شدم. با فارسیِ شکستهبسته که خندۀ همکلاسیها را در پی داشت توضیح دادم که از روستائی دور میآیم و رودی هم در میانه داریم که گذر از آن بدین هیئتام درآورد! پرسید چه نام دارم؟ به نامم اشاره کردم که «کیوز» بود. دوباره و پرخاشکُنان از معنای نامم پرسید. و من جوابی نداشتم. حکم کرد از کلاس خارج شوم و تا رسیدن به معنای نام خود، حقِ حضور در درساش را ندارم! شب از حضرتِ پدر خواستم به کمکم بیاید و مرا از گدارِ این مشکل عبور دهد اما حضرتش فقط داستان شناسنامۀ مفقودی و دستهگلِ مامور ثبت احوال را توضیح داد و ایضا به ریشۀ تاریخی نامِ «کیوس» پرداخت و دیگر هیچ…! به یک معنی، توضیح محضر معلم و جلبِ رضایت او به خودم واگذار شد که ناصرخان را سخت بود چانه با معلم بزند.
روزی دیگر که نوبت به درس همان معلم داشتیم -و من پیش از ورود ایشان در جای خود بودم- مرا دید و پرسید آیا توضیحی برای معنای نام خود دارم؟ و من به تبختری که مثلا کشف معما موجباش میشد، جواب مثبت دادم و به همان لغلغه زبان که خندۀ بچهشهریها را در پی داشت به شرح آنچه پدر گفته بود پرداختم. متاسفانه جناب استاد به اهانتِ آشکار به کار من پرداخت و همانند کسی که خطابهای دارد، رو به دانشآموزان نمود و قریب به مضمون چنین گفت: کار روستائیان به اینجا کشید که نقب به تاریخ میزنند و نامِ سرداران پادشاهان را برای فرزندان خود مییابند! مگر «جانعلی» یا «گلبرار» و نامهائی از این دست چه کم داشتند که پای از اندازۀ گلیم بیرون بردید؟ و در پی نطق غضبآلودش از کلاس بیرونم کرد و گفت هرگز حق حضور در درس مرا نخواهی داشت!
این قصۀ تلخ که شرحاش واقع زندگیام بود، همیشه غصهدارم داشته است و شاید بدان رو بود که اصرار به ماندن در هوای روستائی دیارم را دارم.
– در نهایت میخواستم بدانم آیا برنامهای برای مدون شدن جریان شعر فولک مازندران دارید یا خیر؟
من طی سالها حضور در عرصههای فرهنگی-اجتماعی، به این نتیجه رسیدم که اگر «مطالبه»ای در میان باشد، ما ناگزیر خواهیم بود که تن به قهرِ طلبِ مطالبهگر بدهیم و در آن صورت، اعمال و اقدامِ ما در جهت تامین نظر ایشان خواهد بود. در مورد فولک و فرهنگ بومی –و مشخصا بومسرود- نخست باید اهل طلب را داشته باشیم و مطالبهاش را برای فولک. مردم ما البته به بومسرود رغبت دارند و اگر سرودی تا به پردۀ گوششان سر بکشد، به رغبتاش میپذیرند اما اگر به شمار انگشتانِ دست، صاحبان علایق را به پیگیری فولک کنار بگذاریم، کسی نمیماند که بتواند اهل مطالبه باشد تا من و مای دست اندر کار را به تکلیفمان رهنمود شود! من اگر طلبکار ببینم، برای طلباش اندیشه خواهم کرد!
به همین دلیل طرحی را به دو نیت در نظر گرفتم که در نهایت، اعتلای فرهنگ بومی را مد نظر دارد. قصدم این است که با شاعران و سرایندگانِ مطرح بومسرود، شبهای شعر را تدارک ببینیم و مردم را به پای سرود خود بکشانیم و چنان بگوئیم و بخوانیم که آنانِ گرامی ضمنِپی بردن به «حق» و «طلب» خود، ما را مکلف نمایند که ندایشان را از نای قلم به شایسته برآریم تا از هیئت انفعال خارج گشته و باورشان شود که نغمههای دفتر ما در واقع سخن و صدای خودشان است و خموشی را کنار بگذارند! حسنِ دیگر کار در این است که مسئولین و آنان که تا به حال به بهانههای مختلف ایجاد تنگنا میکردند تا خموشی بر نای و نیِ ما حاکم شود، خود را تطبیق به وضع موجود دهند گوش به فریاد مردمی بسپارند که ما به آواز نغمۀشان میبریم! البته از فایدۀ دیگر و در حاشیۀ این کار هم باید گفت که ترغیب سرایندگان و شاعرانِ جوانمان است تا با مردم و فرهنگ و فولک آنها آشنا شوند که شعر فقط به مدح و وصف نیست، شعر فریاد است! فریادی موزون از سرزمینی که مردماش به قلم ما سپردهاند! در این زمینه اگرچه تلاشم برای به ثمر رساندن طرح ادامه دارد ولی تا کنون همراهی بایسته برای اخذ نتیجه ندارم که همینام اندوهگین میدارد…!
مصاحبهگر: مهدیه کیهانی